/\/\E#R@/\/ & F.......H


/\/\E#R@/\/ & F.......H

عاشقانه

 

نیمه شب آواره بی حس و حال          در سرم سودای جامی بی زوار                پرسه ای آغاز کردیم در خیال                     دل به یاد آورد ایام وصال             از جدایی یک دو سالی میگذشت                                                        یک دو سال از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد اول بار را                       خاطرات اولین دیدار را
آن نظربازی آن اسرار را                    آن دو چشم مست آهووار را
همچو رازی مبهم و سربسته بود                                                         چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او             همنشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او    ناتوان بود و توان شد با من او 
دامنش شد خابگاه خستگی                    اینچنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر                                                      وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم ز دنیا بی خبر            دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد               گفت وگوها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پابرجاست دل          گر گشایی چشم دل زیباست دل
دل ز عشق روی تو ویران شده                     در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان                       من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان        چون تویی مخمور،خمّارم بدان 
با تو شادی می شود غم های من           با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده            دل ز جادوی رخت افسون شده          جز تو هر یادی به دل مدفون شده                     عالم از زیباییت مجنون شده
در سرم جز عشق او سودا نبود      هرکسی جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود                       همچو عشقم هیچ گلی زیبا نبود
خوبی او شهره ی آفاق بود                در نجابت در نکویی پاک بود
روزگار اما وفا با ما نداشت              طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت       بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس        حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار مارا از جدایی غم نبود               در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود             سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست                   ساده هم این عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست             این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست                       رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم او که همخون من است                خصم جان و تشنه ی خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد          این گدا مشمول آن رحمت نشد
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست           با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم                           باده نوش غصه ی او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم                   ذره ذره آب گشتم کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را                  سوخت بی پروا پر پروانه را

عشق من
عشق من از من گذشتی خوش گذر      بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر                   دیشب از کف رفت,فردا را نگر
آخر این یکبار از من بشنو پند             بر من و بر روزگارم دل نبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه زود           عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود             ماهی بیچاره اما مرده بود

 بعد از این هم آشیانت هر کس است . باش با او یاد تو ما را بس است               
                                                                 
                                                                                                                                              MEHRAN
"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

 

 
 
 
 
از این پس هزاران نامه دیگر برای تو خواهم نوشت اما خودم آنها را خواهم خواند.
 

"صمیمانه ترین نامه ها آنهاییست که برای هیچ کس نوشته می شوند.راست ترین نامه ها همین هایند."
 
نامه اول (نامه ای به عشق عزیزم.....)
 
 
امروز دلم به اندازه ی تمام روزهای پائیزی، گرفته است...  آسمان چشمانم به اندازه ی تمام ابرهای بهاری، بارانی است... و قلبم انگار به اندازه ی سردترین روزهای زمستانی، یخ زده است...اما وجودم در این کوره ی داغ تابستانی دارد می سوزد...  چهارفصلی است انگار، سرزمین دقایق من! دلم گرفته... کلافه ام... از خودم و سادگی ام حالم به هم می خورد! نمی دانم چطور باور کردم؟ چطور حرفهایت را باور کردم؟ من؟ من با آن همه ادعای زیرکی چطور خام آن حرفها شدم؟یادم آمد! حرف هایت را در کادوی هزار کلمه ی عاشقانه پیچیده بودی، و من مثل کودکی بازیگوش، شوق باز کردن کاغذ کادو را داشتم و دیدن احساسی که توی آن جا خوش کرده بود. چه ساده بودم من، که مثل کودکی هایم فریب طعم شیرین آب نبات را خوردم ... باز هم کام لحظه هایم شیرین شد از طعم کلمات عاشقانه و عقل رنگ باخت در شوقِ معشوق بودن!!آن قدر به گوشم خواندی که دوستت دارم، که بی تو زندگی بی معناست، که تو نیمه ی گمشده ام هستی و ... که باورم شد. باور کردم که دوستم داری و یادم رفت که روزی به خودم قول داده بودم که گول حرفهای عاشقانه را نخورم و واقع بین باشم. یادم رفت به خودم قول داده بودم که همیشه از عقل کمک بگیرم در انتخاب های زندگی ام... بیچاره عقل! در پشت حصارهایِ بلندِ زندانِ احساس، چنان محبوس بود که راهی به بیرون نداشت و فریادهایش به گوش هیچ کس نمی رسید، حتی من! انگار صدای هشدارهایش را نمی شنیدم.  عاشقم بودی! خودت گفتی! خودت گفتی که می آیی و من را تا اوج قله ی سعادت، تا کاخ سپید آرزوها می بری! یادت هست؟خودت گفتی که عشقم در خانه ی قلبت مأوا گزیده، برای همیشه!خودت گفتی که  حتی مرگ، توان جدا کردن ما را ندارد!خودت گفتی که این عشق در وجودت ریشه دوانده و قطع این درخت مساوی است با مرگ تو!خودت گفتی که این عشق، مرهمی است بر زخم تنهایی ات!خودت گفتی که کودک ناآرام قلبت، در آغوش این عشق آرمیده است و جدایی از این عشق، مثل جدایی کودکی از مادر، ناممکن است!خودت گفتی... پس چه شد که تمام این حرف ها را فراموش کردی و رفتی؟ چطور شد که رهسپار دیار آینده شدی بی من؟چطور شد که عشقم را از خانه ی دلت راندی؟  چه چیز ما را از هم جدا کرد که از مرگ قوی تر بود؟ چگونه ریشه های این درخت را خشکاندی در وجودت؟چه چیز مرهم زخم تنهایی ات شد، که از عشق آرامش بخش تر بود؟ چگونه این کودک را از آغوش مادرش ربودی؟ آه! تو چه کردی؟دست دلم را گرفتی و به شهر خیال آوردی تا ساکن کاخ آرزوها شود، پس چگونه راضی شدی که در زندان کابوس ها رهایش کنی؟چگونه توانستی با من چنین کنی؟ تو عاشق نبودی، تو فقط ادعای عاشقی داشتی!آه! اگر من عاشق می شدم عزیزم، عشقم فقط بر زبانم نبود، بلکه از دلم برمی آمد. عشقی که از افق دل طلوع کند، غروبی ندارد.مطمئنم اگر من عاشق می شدم، واژه ی عشق را اینقدر ساده خرج نمی کردم، که روزی واژه هایم تمام شود و زبانم معطل بماند که چه بگوید؟! دلت عاشق نبود، عزیزم! اگر عاشق بودی، اگر مرا می خواستی، با دیدن اولین مانع، جا نمی زدی! اگر عاشق بودی اصرار می کردی و راهی می جستی برای وصل، نه بهانه ای برای فصل!اگر عاشق بودی، اگر واقعاً، آن طور که می گفتی دوستم داشتی، اینقدر زود به دنبال بت دیگری نمی گشتی که در بتخانه ی دلت بگذاری و بپرستی اش! تو به عشق ایمان نداشتی که اینقدر زود کافر شدی!اگر عاشق بودی، می دانستی که خدای عشق، یکی است.این عشق نبود، هوس بود. عشق ماناست، و هوس گذرا! و تو گذشتی... دلم به درد آمده، دشنه ی بی وفایی، قلبم را مجروح کرده؛ بیچاره دلم، گوشه ی   ویرانه های وجودم، افتاده و جان می دهد! بیچاره دلم! مُرد و دست آخر هم یک عاشق حقیقی به عمرش ندید!حق داشت بینوا، که درهای خانه اش را بسته بود به روی مدعیان عشق! می گفت اگر عاشق حقیقی باشند، بالاخره راهی به درون خانه می جویند، و اگر نباشند، حتی اگر درها را باز هم بگذاری، می آیند و می روند و حتی ردِ پایشان، بر پیکر ثانیه هایت باقی نمی ماند!آه! دلم گرفته! احساس می کنم فریب خورده ام... کلاه عاشقی را بر سر دلم گذاشتی و رفتی...  دلم گرفته! دلم به اندازه ی تمام روزهای پائیزی گرفته است...  آسمان چشمانم به اندازه ی تمام ابرهای بهاری بارانی است...  و قلبم انگار به اندازه ی سردترین روزهای زمستانی، یخ زده است...  اما وجودم در این کوره ی داغ تابستانی دارد می سوزد... داغی است بر دلم که  می گدازد جگرم را...چهارفصلی است انگار سرزمین دقایق من!
 
 
 
نامه دوم (خسته شدم )
 
خسته شدم از کوچه و پس کوچه‌ها، همش کوچه، هی می‌دوم، هر دفعه دنبال کسی، دنبال چیزی، این گمشده‌های من، انگار تمامی ندارند، گمشده هم نباشد دنبال خودم می‌گردم، خودم هم که نباشم باز می دوم...
کوچه‌های بن بست، مارپیچ‌هایی که همیشه آخرش به هیچ کجایی ختم نمی‌شود
همین دیشب آنقدر دویدم که، اشکم درآمد، کوچه‌ها تنگ و گشاد می‌شدند، باریک باریک یا پهن پهن، هوا تاریک می‌شد و بعد از چند لحظه روشن و سرد بود و بعد اصلا دمای هوا را حس نمی‌کردم، کف زمین زیر پاهایم، یخ بسته بود، زمستان بود اما باز هم چند لحظه... بعد هیچی نبود.
توی یکی از پیچ‌ها تازه یادم افتاد باید کسی را پیدا کنم و چیزی به او بگویم همین باعث شد که با اطمینان بدوم، ترس تمام وجودم را گرفته‌ بود، ترس را خیلی کم احساس کرده‌ام ولی در آن لحظه از ماندن در کوچه‌ها ترسیدم.
بالاخره انتهای کوچه‌ای، به جایی شبیه پارک یا شاید فضایی که قبلا پارک بوده رسیدم، سنگی و سرد با هوای مه گرفته، باران، باران هم می‌بارید، چرا من خیس نبودم؟ انتهای کوچه ایستاده بودم وقتی متوجه شدم که خیس نشده‌ام برگشتم بالای سرم را نگاه کردم، کوچه‌ها، سقف داشتند...
پایم را که در آن جا گذاشتم، خیس آب شدم، جایی که ایستاده‌ بودم بلند تر از جاهای دیگربود و روبرویم پله‌های پهنی بود که پایین می‌رفت، زنی با لباس سیاه و صورت پوشیده با چتری سیاه، با عجله داشت از پله‌ها می‌آمد بالا، به طرف جایی که ایستاده بودم، مردی با لباس سیاه و صورتی پوشیده چند پله جلوتر از زن و با عجله می‌آمد، زن وقتی به او رسید چترش را بست و با زور به دست مرد داد و رفت.
مرد لحظه‌ای مکث کرد و بعد چتر را بالای سرش گرفت و راه افتاد...
و من دیدم که زن کمی جلوتر از مرد و بدون چتر داشت می‌رفت و مرد پشت سر او با چتر.
آنها رفتند و من مثل آدمهایی که گیج شده باشند از پله‌ها پایین رفتم...
کف زمین پر از آب بود و کمی گل‌آلود، توجهی نکردم و باز دویدم، سر چهارراهی رسیدم و باز مستقیم رفتم، انگار که کسی را دیده باشم هی صدایش می‌زدم که بایستد ولی نه کسی بود و نه صدایی، زانو زدم روی زمین و خیره شدم به باران...
 
 
 
نامه سوم (غريبه ی اشنا)
 
آری يادم امد...سالها بود می انديشيدم.....

اين همه غم ز کجا پيدا شد.....ناگهان ...؟!

يادم امد.......رويا ها به روی دوشم سنگينی ميکرد..

خسته بودم از اين همه رويای تلخ... نا فرجام....

ياری ام کردی تو.......فصل پاييز و شب باران بود........

راه نشانم دادی....

گفتی از خاطر دريا بگذر

پشت دريای خيال به جزيره ميرسی

تا رسيدی انجا.....رويا ها را بر سر راه جزيره بنشان.....خود برگرد!!!

....تنها....! من

رفتم ... رسيدم...نشاندم...امدم.....!

رويا هايم را به امان جزيره رها کردم....همان کار که تو گفتی....چه بد کردم.........

نه يکبار.......

هزار بار رفتم و رسيدم و نشاندم و امدم.......!

و تو هر بار غريبانه تر از اغاز......نگاهم کردی.....

و تو شايد به صداقت زدگی های دلم خنديدی......

ديدم رويا هايم را ...که هر غروب.....يکيشان از کنار لبهای ترک خورده ی ساحل

تن به دستان يخ اقيانوس نيستی ها ميسپرد.......

می ديدم......... اما چه کنم که خسته بودم....!

جزيره ی رويا هايم.... از حريم پاک آن خاطره ها خالی شد.....

يکی از پس ديگری...ديگر بهانشان کمبود جا نبود......

خسته بودند.......!!!!

اخرين غروب بود..

داشتم ميديدم................

لحظه ی پايان اخرين رويا را....



چه معصومانه ........!

من تکيه ام بر باد بود..... بی خبر...!

جزيره ام خالی شد......سوت و کور......

دلش گرفت... زانوان خيس اشکش را بغل کرد.....

با نگاهی بر من.....

آهی کشيد و به دنبال رويا های خاموش رفت....

آهش دلم را ترساند......گفته بودند آه مظلومان زود بر عرش الهی میرود....

منتظر بودم اما....

نه به اين زودی ها......

‌عاقبت آه جزيره دامن روزگارم را گرفت....

و مرا به عمق باران و شب و پاييز داد.........وتو هم رفتی.....

من ماندم و روزگار بارانی......

کاش حرفت را نمی شنيدم...... غريبه ی اشنا ..........!!!***
 
 
 
 
نامه چهارم (سلام بر عشق)
 
نازنینم سلام
تسلیم!!! امروز بار دیگر در برابر عشقت به زانو می افتم و سرم را پایین می اندازم به امید اینکه تو دستانم را بگیری و مرا بلند کنی و به امید آنکه وقتی سرم را بلند میکنم چشمان ناز و پاک تورا ببینم که مظهرست قداست و پاکی خداست.
امروز دیگر باور دارم که کار من از کار گذشته و مدتها هم هست که گذشته.دیگر نمی خواهم در برابر عشقم مبارزه کنم زیرا شکستهای پی در پی به من آموخته که هیچ کس را یارای هماوردی با این پوریای‏ولی نیست.
دیگر نمی خواهم خلاف جریان این رودخانه شنا کنم زیرا فهمیده‏ام که اگر تو بالای رودخانه نباشی هیچ شنایی باری رسیدن به آنجا کافی نیست.می‏خواهم در خلسه‏ی غریب و لذت بخش چسمانت گم شوم و خودم را به آب بسپارم ، چه اهمیت دارد که فرصتها در ساحل می‏گذرند و حتی چه اهمیت دارد که جریان مرا به تو می‏رساند یا نه،همین که اندکی به تو نزدیک شوم نیز کافیست.
کلبه‏ی کوچکم را می‏بینی؟ این هدیه‏ی تولدیست که دیروز به خودم دادم تا پاسخی باشد به چشم انتظاری‏هایم به امید یک تولدت مبارک خشک تو و چه بزرگ هدیه ای‏ هم هست گرچه در هدیه ای که خدا در دلم نهاده است بسیار کوچکست.
خودت رو ناراحت نکنی ها! دیروز اصلا روز مهمی نبود فراموش کردنت( اگر فراموش کرده باشی) عجیب نیست.این پانزده سال قبل در چنین روزی کسی که تصادفا عاشق تو است به دنیا آمده دلیل نمی‏شود که تو ذهنت را مشغول کنی.اصلا تولد من که دیروز نبود،تولد من آن روزی بود که فهمیدم تا به حال زندگی نکرده ام و فقط زنده بوده ام و اینجاست که می‏گویم:«بی تو می‏میرم»
نشانی کلبه ام را به تو نمی‏دهم.وقتی جواب نامه‏ای نیست که به آن بفرستی و راهی نیست تا تو را به داخل کلبه ام برساند تا حتی شده در رویا سر بر سینه‏ام بگذاری داشتن نشان اینجا چه اثری دارد جز اینکه داغم را اگر بشود مضاعف می‏کند،جز این است که آن وقت چشم به در می‏دوزم تا شاید پیک عشق نامه‏ای ،هرچند مختصر از تو برایم بیاورد؟جز این است که با هر صدای پایی سرخ می‏شوم و به سمت آیینه می‏دوم و خودم را مرتب می‏کنم تا اگر تو بودی نکند چشمان زیبایت از دیدن من مکدر شود؟و جز آن است که آنگاه صدای دور شدن گامها هریک خنجری در قلبم است ؟هرچند وقتی بزرگترین تیر را تو به قلبم زده‏ای از خنجر و نیزه چه باک.
نشانم را به تو نمی دهم تا شاید روزی به هوای نوری و یا جرعه آبی به داخلش بیایی و یک بار هم که شده تو هم مثل من کار از کارت گذشته باشد.
 
کسی که تو را هر روز بیشتر از دیروزش می پرستد
 
 
 
نامه پنجم (چشمان تو)
 
چند نقطه چین،یک نفس عمیق و حالا یک دقیقه سکوت به احترام لحظه از تو نوشتن.
بهونه امروز نوشتن تسکین است. تسکین یک قلب شکسته؛ این طوری نگاهم نکن منظورم تو نیستی، خودم را می‏گویم.
یادت می‏آید؟ آنوقت ها هر وقت دلم می گرفت،زیباییت را به توصیف می نشستم و آرام می‏شدم.
ای من به فدای دوستت دارم گفتن هایت که مدتهاست آن را هم از من دریغ می‏کنی و بعد من در خلسه عجیبی فرو می رفتم و ساعتها برایت می نوشتم غافل از اینکه تو به تدریج بزرگ می شوی و دیگر مرا در کنارت نمی بینی.
نه، اشتباه نشود، تو همیشه بزرگ بوده‏ای ، من فقط اول بار شناختمت.آن روزی که من سیاره‏ی زیبای درونت را کشف کردم هنوز هیچ تلسکوپی اختراع نشده بود.
از امروز وصفت می کنم تا به همه بفهمانم که چه معشوقی دارم اگر بتوانم ، که نمی توانم.ترسی از رقیب ندارم.عمیقا باور دارم که کسی مانند من تو را دوست نداشته و نخواهد داشت و تو با من چه کردی که با دیگری کنی.
حال که می خواهم از چشمانت بنویسم رنگش را به خاطر نمی آورم.یه عمره دوره چشمات گشتم،بارها اقیانوس بی پایان آن دو چشم معصوم را پیموده ام و بارها در آن غرق گشته‏ام ولی بازهم نفهمیدم که اون چشما چه رنگه،زیاد هم عجیب نیست این رنگ چشمت نبود که مرا دربند کرد آتشی بود که از دیدگانت پر کشید، به قول خودت جادوی چشمان.
باز هم برایت می‏نویسم ولی امروز دیگر کافیست!
 
 
 
نامه ششم (ديدار يار)
 
الان که برایت می نویسم خورشید یواش یواش دارد همه ی ستاره های کوچک و ماه کمی بزرگ را از آسمان بیرون می کند و خودش حاکم مطلق آن می شود.درست مانند تو که وارد قلبم شدی با این تفاوت که تو یکباره آمدی و از وقتی هم آمدی از خجالت نورانی بودنت ستاره ها سرشان را هم بالا نمی کنند چه برسد چشمک بزنند.عین من.آخر نمی دانم چرا همیشه ی خدا سر من پایین و شانه های تو بالاست.
این ساعات را دوست دارم و غروب ها بیشتر دلتنگت هستم که چون برای توست آن را هم خیلی دوست دارم.نه این که بگویم خورشیدی،مگر نه این که خورشید شبها گل های آفتابگردان سرگردان را به حال خودشان می گذارد و خودش می رود جایی دیگر تا ببیند امشب که برای جای دیگر امروز است چند نفر مثل من برای تو  عاشق برق چشمانش می شوند، ولی تو هیچ گاه نمی روی.تکیه داده ای یک گوشه ی دلم و آنچنان حرارت پاشی می کنی که برای روشن کردن تمامی شبهای نیامده هم کافیست.اما زیر شمع از تو نوشتن لذت دیگری دارد پس اتش درونم را فقط به خودت عرضه می کنم چون دیگران را می سوزاند.
راستی  چرا این خورشید فاصله اش را از زمین کم نمی کند؟ حتما شنیده ای که اگر فاصله ی این دو اندکی کم شود دنیا بهم می ریزد.ولی نترس نزدیکتر بیا،آخر بهم ریخته تر از این؟باور کن برایش خوب است.مگر نگفته ام تا دنیا دنیاست و شقایق تنهاست پادشاهیت را به ملک ویران دلم به فرمانروایی زبردست ترین شاهزاده خانم آبادترین سرزمین دنجترین جای بهشت نمی دهم؟
عده ای بر اساس محکمترین استدلالات علمی می گویتد ماه از خورشید نور می گیرد،عین من از تو ولی باید به آنها بگویم فقط در نتیجه مشترکیم نه در راه حل.
باور کن قصه ی ماه و خورشید را طولانی کردم که دیرتر سر اصل مطلب بروم.آخر حتی فکر این که تا چند چرخش دقیقه شمار دیگر تو را خواهم دید دیوانه که نه دیوانه ترم می کند.
وقتی کنارت هستم حس عجیبی دارم.از یک طرف میل در آغوش کشیدنت را گم می کنم.آخر بین خودمان بماند می ترسم،نه از تو،از برمودای چشمانت  که تا سویدای دلم نفوذ می کند و آتشی که در پس آن است.می ترسم اگر روزی آزادش کنم خودم هم تحملش را نداشته باشم.مگر ندیدی پروانه وقتی بالش سوخت دیگر یارای جلو آمدن ندارد؟می ترسم که تو این پروانه ی نیمه سوخته را از ترس سوختن کامل از آتشت منع کنی.
راستی اگر چند شب پیش دوباره جنون این دیوانه ات بد موقع فوران کرد ،ببخش.
گفتم که دوست دارم برایت و  به دستت بمیرم ولی بدان گاهی سرمای یک نگاه بی تفاوت معشوق از سرمای هزار گور قطبی بیشتر است.برای چه بمیرم؟به کجا بروم؟وقتی امروز مانندی هرچند خیلی دیر به دیر می آید که می توان تو را حتی شده از گوشه ی چشم دید و صدایت را به گوش جان شنید،عطرت را تنفس کرد و تنفست را بویید.
امروز می آیم که برای یک غروب هم که شده با هم زیر یک سقف که نه،زیر یک آسمان باشیم تا اگر شکل عجیب ابری یا درخشندگی مرموز ستاره ای  هردویمان را جذب کرد یک اشتراک دیگر به اندک اشتراک های شاید ارغوانی دفتر گل دار گوشه ی طاقچه و زیر دیوان حافظمان اضافه شود.
البته نه از آن اشتراک ها که وقتی می بندند می شوند مشترک.آخر می ترسم این مشترک عزیز شبکه ی قلبم هر وقت که خواست در دسترس نباشد.
 
 
 
نامه هفتم (دعاي تو)
 
این روزها حال و هوای دیگری  در لحظه هامان جاریست. آخر متعلقند به یک عاشق
عاشقی که  برای عشقش به راه افتاد همه چیزش را داد،خودش مرد اما عشقش نمرد و خاطره اش زنده ماند تا هنوز که هنوز است  چشمان هرکس را که حتی یک لحظه  دلش لرزیده تر می کند و سر مانند من هایی را پایین می اندازد که می خواهند خودشان را در عشق اسطوره و معشوقشان را افسانه کنند.
وای از دونده های خط پایان این ماراتن بی پایان.
خجالت می کشم که بگویم عاشقم ولی اعتراف می کنم مثل همان مرد تشنه ام؛تشنه ی رویت ،بویت ،مویت و راهی که بیاید سویت.تورا به لبهای خشک او قسم میدهم :نگذار تشنه ی تو و بی تو بمیرم بگذار سرمست از باده ی عشقت و برای تو بمیرم  تا شاید من هم بین صفحات تاریخ گم نشوم تا اگر روزی کسی ،نواده ای یا چه میدانم عاشقی سرگذشتم را خواند به احترام معشوقش که تو باشی قاصدکی هوا کند و پروانه ای را بخنداند.
راستی چقدر بگرییم، حال که ضربان قلبمان،تپش های نبضمان و چشمک های ستاره ی پیدا شده در آن شب زیبا  در آسمان هفتم  نزدیک شدن وصالمان را فریاد میزنند و حال که تو، دختر زیبای زیر چادر نماز،برای عشقمان دعا می کنی و تا مرغ آمینی هست که آهت را تا فراتر از ستاره مان برساند، بیا تا همراه پروانه ها با اشک بخندیم.
گفته بودی ساده بنویسم .ساده می نویسم :دوستت دارم.
ولی اینطور کسانی که نمی دانند برای عوض کردن عاشقان  باید معشوق  را عوض کرد از شبیه بودن نوشته هایم ایراد می گیرند.اشکالی نیست بگذار بر تشابه من خرده بگیرند نه تفاوت تو.
نزدیک شدن شب یلدا ناگزیر ما را به یاد فال حافظ می اندازد.هر سال آرزوی یلدایی را می کردم که با هم و برای هم فال بگیریم ولی در این شب زمستانی بیخود مزاحم خواجه ی شیراز نمی شوم چرا که هر کدام از غزلها یک یا چند بار در جواب فالهای شبانه ام آمده اند و گاه شاد و گاه پریشانم کرده اند.
یلدا را نه بخاطر فال که برای عشقت به انتظار می نشینم.
 
 
 
نامه هشتم (بغض عشق تو)
 
با دلی پر خون ،گلویی پر بغض و چشمانی پر از تمنای اشک می نویسم.می بینی؟ دوباره بغضم برگشته.ولی اینبار بزرگتره اونقدر بزرگ که از گلوم بیرون نمیاد همون طور مونده اونجا و از درون آتیشم می زنه.حتی نمیذاره یکم اشک روش بریزم تا کمتر آبم کنه شاید اونم شنیده که ازم خواستی گریه نکنم و چون تو دلیل وجودشی می خواد بازم حرف حرف تو بشه.
نه، از تو ناراحت نیستم ،تو که بزرگی ،تو که خورشیدی این منم که قدرت ندارم ببینمت،داشته باشمت و نگهت دارم.این منم که عهدمو با اون کسی که بهم دادت شکستم ولی اون با مهربونی خاص خودش که منو یاده مهربونی تو میندازه تورو ازم نگرفت فقط یکم دورت کرد،دورت کرد که شاید یه روزی که اونقدر شقایقی شدم که لایق خماری چشمات باشم برت گردونه.
عزیزم،منو ببخش دلیل دوریمون فقط منم.این منم که تو سفر عشق پام لرزید ، نتونستم پا به پات بیام و فقط نگاه امیدوارت به پشت سره که تو جاده نگهم داشته.نکنه اینم قطع کنی.
از بغضم می گفتم یاد بغض عشق افتادم و اسم معمار عشق که بهم هدیه کردی.آری معمار عشقم معماری که می خواد یه قصری بسازه به بزرگی فاصله ی دستامون و کوچکی فاصله قلبامون،اونقدر بزرگ که تا هرجا نگاه می کنم فقط تو باشی و اونقدر کوچیک که فقط جای من وتو باشه.هیچ کس دیگه رو نمی خوام فقط من باشم که ببینمت فقط من صدات کنم فقط من ببویمت فقط من تو آغوشم حست کنم.
اونقدر بلند باشه که هرشب دستمون رو از پنجره ی آبیش بیرون ببریم چندتا ستاره بچینیم و بریزیم روی یاسهای روی روی طاقچه که گذاشتمشون تا از تو بوی یاس بگیرند عین اون بید مجنونایی که کاشتم تا پریشانی رو از روی دست تو بنویسند.
گفتی یکم دوری؟ باشه ولی چرا حالا درست حالا که میخواستم با ساده ترین بهانه ها تئوری سه قدم فاصله با معشوق را که همیشه از آن شاکی بودی هزار بار رد کنم و باز دارم لب هایم را فرودادن تمنای بوسه هاشان و دستانم را از التماس دستان تو.
باشد،تا زمانی که برگردی به یاد تو شبی یک بار یاس های روی طاقچه را می بویم،شبی یک ستاره را سوار نسیم می کنم و به سوی تو می فرستم تا بجای تو تن نسیم مور مور بشه،شبی یک بار دختر زیبای زیر چادر نماز را دعا می کنم و شبی یک بار آن دختر زیبا زیر باران را که چتر نمی خواست نوازش می کنم تا روزی که مثله تو که قلبمو ربودی بدزدمت و یا خودم ببرمت به همون قصر با پنجره های آبی.
 
 
 
نامه نهم (صداي تو)
 
در حالی می نویسم که هنوز لطافت بال فرشتگانی که آوای بهشتی تو را نه از آن بالا که از سینه ی گرم تو به من رسانده اند،تنم را نوازش می دهد.
هر بار صدایت را می شنوم گرمایی از قلبم به تک تک ذرات وجودم می رسد و آنها را به جنب و جوشی وا می دارد که همه و یک صدا تو را فریاد می زنند و من ناخودآگاه دستانم را دراز می کنم شاید لمس دستانت کمی آرامشان کند ولی دریغ که هزاران دست همدیگر را گرفته سدی ساخته اند تا دستان ما بهم نرسد.
اگر گفتم نوای دلنشینت را بده و دلتنگیم را بگیر تعجب نکن آخر لمس هرم تنفست دلتنگیم را می برد و جایش را می دهد به دلتننی از آن هم بزرگتر، اگر بزرگتری باشد.
اینجایی که هستم اگرچه قطعه ای از بهشت است ولی چون دورترین فاصله ایست که از تو داشته ام صفایی ندارد. مگر نگفتم که بهشت را هم بی تو نمی خواهم بهشت من هر جاییست که تو باشی و غنچه ی لبهایت هم زیباترین گل آنجاست.نکند تو همان میوه ی ممنوعه ای که نباید به تو رسید و وای که اگر این باشد چه آسان است رها کردن بهشت.
به تو گفتم احساس من به تو رود پیوسته روانیست که دریا می شود آنچنان که عظمتش خودم را هم می ترساند، به این امید که بگویی «خودت را درون آن رها کن تا به عمق آن برسی» اما تو نگفتی. نمی دانم تا کی می خواهی مرا همچون تخته پاره ای بر موج از این سو به آن سو بکشانی.من غریقی هستم که دست و پا زدنم برای نجات نیافتن است آخر غریق دریای تو بودن هم افتخاریست بزرکتر از افتخار شاید خیال تمام قایق سواران.
از پنجره بیرون را نگاه می کنم.آسمان زمین سفید پوش را عروس کرده است و از فرط شادی برق می زند نه به اندازه ی چشمان تو.  اگر آسمان چشمان من هم اینبار برف ببارد تو عروس می شوی؟ هر چند دل تو آنقدر سفید و پاک است که برف هم از آمدنش شرمنده است.
راستی نکند آن دختر زیبا حالا زیر برف سردش بشود.آخ او هیچوقت چتر نمی خواهد. شاید او هم عاشق است و مثل من شکوفه های سفید هبوط کرده او را به یاد معشوقش می اندازد.اگر این است که گرمش نشود خوب است
تو هم اگر سردت شد چادر نمازت را به دورت بپیچ و برو سر همان سجاده ی روی طاقچه،عطرت را به روی آن بپاش و فقط یکبار طوری که خسته نشوی بگو «خدا،مواظب عشقمان باش» و ببین که چگونه هزاران فرشته ی نه به اندازه ی تو عاشق به بهانه ی رساندن پیام تو به او  آنرا در تمام آسمان پخش می کنند و غروب را کمی پررنگ تر.
لحظات را به انتظار دیدار نزدیک تو می گذرانم. هرچند که تو از آن فراری هستی ، شاید فکر می کنی که دیدن تابلویی با موضوع آب داغ تشنگی را تازه می کند ، باز هم حق با توست ولی مگر نمی دانی که کسی لاله ی بی داغ درون گلدان نمی گذارد.
آن روز هزار بار عشقم را برای تو فریاد خواهم کرد نه با زبان که با صدای ضربان قلبم،پرش پلک و برق چشمانم و حتی با سردی صدایم تو هم با یک لبخند و یکی از همان نگاههای نافذت که هنوز تاب تحمل آن را ندارم داغم را تازه کن.



 

نامه دهم (دستان تو)
 
می خواستم امروز از لمس دستانت بنویسم ،ولی نمی توانم.انگار دسته ای از گیسویت که نه, تاری از موهایت که دلم را به زنجیر کشیده است دستم را گرفته تا از گرفتن دستانت ننویسم.خودنویسم هم روی کاغذ نمی لغزد.
نمی دانم چه و چگونه بگویم.خود تار قلم به دست می گیرد و چه روان می نویسد:
احساس من به تو عشق است،عشق،عشقی نه آنچنان که بخواهد با ابتذال یک هم آغوشی فروکش کند, احساس مقدسی که مرا محکوم به پاک ماندن ابدی می کند.                  <M@F>
 
 
 
 
 
 
"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

حتما بهش سر بزنید:::ضررنداره

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه كه بودم

در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر كن

لحظه ای چند بر این آب نظر كن

آب ، آیینه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا كه دلت با دگران است

تا فراموش كنی ، چندی از این شهر سفر كن

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم

یادم آید كه دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه كشیدم

نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كنی از آن كوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

زیبا…
زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از
عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید
دلتنگی مرا
زیبا…
زیبا هنوز
عشق در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم تا عشق در تمامی دلها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که طری بالایت در تندباد عشق نلرزد
زیبا آنگونه
عاشقم که حرمت مجنون را احساس می کنم
آنگونه
عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که
هر نفسم شعر است
زیبا چشم تو شعر، چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم
زیبا…
زیبا کنار حوصله ام بنشین
بنشین و مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی
باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم
زیبا…
زیبا ستاره های کلامت را در لحظه های ساکت عاشق بر من ببار
بر من ببار تا برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق، بچرخانم بر حول این مدار
زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است:
“من عشق را به نام تو آغاز کردم،
در هرکجای عشق که هستی آغاز کن!”

با تو ایمنم و با تو سرشارم از هر چه زیباییست
پناهم باش تا سنگینی غربت از شانه هایم فرو ریزد و ملال تنهایی از چشم هایم…
من از دوردست ها آمده ام
از مزارع گندم
از کرت های جاری
و از سرزمینی که آسمانش تنها دو پیراهن دارد
روزها آبی می پوشد
و شبها پیراهنی بلند که تاب می خورد در رقص هزار و یک ستاره ی روشن
من از دوردست ها آمده ام
از کوچه های کودکی
از شهر رنگین قصه های پدر در شبهای کشدار زمستان
و از چشمان هستی بخش مادرم
که تمام مهربانیش را در نگاهش به من می بخشید
باورم کن که شعر در من طغیان یگانگی است
و حماسه ی دوست داشتن
من دیگر گونه دوست می دارم
و دیگر گونه یگانه ام
مرا تنها می توان با من سنجید و تو را تنها با تو
که سالهاست در جستجوی تو بودم
با تو آبی می بینم تمام بیناییم را
چشمانت شکوه شکیبایی
گیسوانت ادامه ی باران ها
و
دلت ترانه ی دریاهاست
زمزمه ی سرانگشتان باد در خواب خوش گیسوانت
زیبایی
شاعرانه ایست که دلم را به بازی می گیرد
و نجابت کلامت آنچنان که هر کلام دیگری را بی رنگ می کند
در چشم انداز هرکجای طبیعت تو را می بینم
در چشمه
در رود
در دریا
در گل
در درخت
در جنگل
در دره
در دشت
در کوه…
با اینهمه هنوز در تو حیرانم
که تمامی عشقی در یک وجود و تمامی آرزویی در یک لباس

با هرچه عشق نام تو را می توان نوشت
با هرچه رود راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را با دست های روشن تو می توان گشود
دل روشنی دارم ای
عشق
صدایم کن از هرکجا می توانی
صدا کن مرا از صدف های سرشار باران
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است
بگو با کدامین نفس می توان تا کبوتر سفر کرد
بگو با کدامین افق می توان تا شقایق خطر کرد
مرا می شناسی تو ای عشق
من از آشنایان احساس آبم
همسایه ام مهربانیست
و طوفان یک گل مرا زیرو رو کرد
پُُرم از عبور پرستو
صدای صنوبر
سلام سپیدار
پُُرم از شکیب و شکوه درختان
و در من تپش های قلب علف ریشه دارد
دل من گره گیر چشم نجیب گیاه است
صدای نفسهای سبزینه را می شناسم
و نجوای شبنم مرا می برد تا افق های باز بشارت
مرا می شناسی تو ای
عشق
که در من گره خورده احساس رویش
گره خورده ام من به پرهای
پرواز
گره خورده ام من به معنای فردا
گره خورده ام من به آن راز روشن
که می آید از سمت سبز عدالت
دل تشنه ای دارم ای عشق
صدایم کن از بارش بید مجنون
صدایم کن از ذهن زاینده ی ابر
مرا زنده کن زیر آوار باران
مرا تازه کن در نفس های بار آور برگ
مرا پل بزن تا سحر
تا سبد های بار آور باغ
تو را می شناسم من
ای عشق
شبی عطر گام تو در کوچه پیچید
من از شعر پیراهنی بر تنم بود
بدست چراغ دلم را گرفتم
و در کوچه عطر عبور تو پر بود
و در کوچه باران چه یکریز و سرشار
گرفتم به سر چترباران
کسی در نگاهم نفس زد

مهربانی را بیاموزیم
فرصت آئینه ها در پشت در مانده است
روشنی را می توان در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن آشناتر شد
سایبان از بید مجنون
روشنی از عشق
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده است
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبیست
موسم نیلوفران یعنی یک نفر می آید از آنسوی دلتنگی
می شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی می شود در کوچه های شهر جاری شد
دست های خسته ای پیچیده با حسرت
چشم هایی مانده با دیوار، رویاروی
چشم ها را می شود پرسید
یک نفر تنهاست
یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست
در زمین زندگانی آسمان را می شود پاشید
می شود از چشم هایش
چشم ها را می شود آموخت
می شود برخاست
می شود از چارچوب کوچک یک میز بیرون شد
می شود دل را فراهم کرد
می شود روشن تر از اینجا و اکنون شد
جای من خالیست
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالیست
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را؟
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟
می شود برگشت
می شود برگشت و در خود جستجویی داشت
در کجا یک کودک ده ساله در دلواپسی گم شد؟
در کجا دست من و سیمان گره خوردند؟
می شود برگشت
تا دبستان راه کوتاهیست
می شود از رد باران رفت
می شود با سادگی آمیخت
می شود کوچکتر از اینجا و اکنون شد
می شود کیفی فراهم کرد
دفتری را می شود پر کرد از آئینه و خورشید
در کتابی می شود روئیدن خود را تماشا کرد
من بهار دیگری را دوست می دارم
جای من خالیست
جای من در میز سوم
در کنار پنجره خالیست
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکب ها
جای من در چشم های دختر خورشید
جای من در لحظه های ناب
جای من در نمره های بیست
جای من در زندگی خالیست
می شود برگشت
اشتیاق چشم هایم را تماشا کن
می شود در سردی سرشاخه های باغ جشن رویش را بیفروزیم
دوستی را می شود پرسید
چشم ها را می شود آموخت
مهربانی کودکی تنهاست
مهربانی را بیاموزیم
مهربانی را بیاموزیم
مهربانی را بیاموزیم

سمت مرا از آب بپرسید
دریا همیشه منتظر عاشقانه هاست
آب و آبی با تو می جوشند، آسمان یا هرچه دریاییست
سبز و سوری با تو می روید، زمین یا هرچه زیباییست
ارغنون و عشق با تو می ماند، لحن دل یا آنچه لیلاییست
مهر و مینو با تو می تابد، آنچه روشن، آنچه رویاییست
ماه و مه پیچیده در هم
فرصتی مانده است
پشت راز سبز جنگل فرصتی بی وقت
پای رفتن هست و شوق نورسی با من سمت و سویی تا سحر زایی است
چشم می چرخد تو را و باغ می چرخد
من نمی گویم
خیل شب بو های شادابی که می چرخند و می رویند و می بویند می گویند
در چه چشمی؟ با چه آئینی چنین آئینه آراییست؟
من نمی دانم تو را آن سان که باید گفت
من نمی گویم
از تو گفتن پای دل درگِل، بالهای شعر من در بَند
من نمی گویم
خیل باران های بار آور که می بارند و می پویند و می جویند می گویند
تا نفس باقیست زیبا، فرصت چشمت تماشاییست

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

کوه دماوند را برعکس می کنیم!تاساعت شنی زمین دوباره به کار بیفتد!تمام زمان ودنیا برای تو...فکرهایت را بکن

عاشق ها که پیرنمی شوند...!

 

 

 

 

 

 

امانسیم شبی من خواهم رفت

ازدنیایی که مال من نیست.از زمینی که بیهوده مرابدان بسته اندوتوآن گاه خواهی دانست که جای چیزی دروجودتوخالیست.تنهاهنگامی که خاطره ات را می نوشتم در می یابم که دیرنیست مرده ام...چراکه لبان خود را از پیشانی خاطره ی توسروتر می یابم ازپیشانی خاطره ی تو ای شاخه ی جدا مانده از من...

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

ای آسمان

منزل از یاد رفته ام ببار...امشب ببار...شایداشک تو مرا غسل دهدوپاکم سازد...شاید بارانت نقطه چینی شودتابه او برسیم...

تعریف زندگی عوض شده است...تاگریه نکنم نوازشم نمی کنند$تاقصد رفتن نداشته باشم نمی گویند بمان...تابیمار نشوم گل برایم نمی آورند...

تاکودک هستم بایدهمه را دوست بدارم و وقتی بزرگ شدم دوست داشتن را برایم جرم می کنن...تانروم قدرم را نمی دانن وتا نمیرم نمی بخشنم

ای آسمان ببار.......

تاهرکس به اندازه ی پیاله اش پاک شود...

ای چتر فروش چترهایت مال خودت!امشب می خواهم خیس شوم...

پاک شوم تا شاید محو شوم و از پله کان آبی به سوی او بروم...

پروردگارا عاشقت هستم....مرا دوست بدار...

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

 

دیگر مرا نه قدرت شاعرانه نوشتن است و نه توان عاشقانه گفتن... هنوز مخمور و مستم از شراب ناب بودنت... هنوز شوریده ام از شیدایی نفسهای مشتاقت... هنوز می سوزم از آتش تند بوسه های تبدارت... هنوز گم شده ام در وادی بی انتهای بهشت آغوشت...

من ِ مخمور مست... من ِ شوریده... من ِ سوخته... من ِ گم شده را بی تو یارای برخاستن نیست... تنها چشم می بندم و بی صدا تو را می خوانم... دستانت را به یاد می آورم و تب می کنم... نگاهت را ترسیم می کنم و دیوانه می شوم... برجای جای نوازشهایت دست می کشم و بیتاب می شوم...

من ِ بی صدا... من ِ تبدار... من ِ دیوانه... من ِ بیتاب را بی تو یارای چرخیدن نیست... زمین دور خورشید می چرخد و من نمی چرخم... نبودنت بی قرارم می کند... نداشتنت مجنونم می کند... و خواستنت آواره ام...

من ِ بی قرار... من ِ مجنون... من ِ آواره را بی تو یارای بودن نیست... یارای صبح و شب را به هم رساندن... یارای میان آدمها راه رفتن و گفتن و گوش سپردن و زندگی کردن...

 تو باید باشی تا مرا یاری برخاستن باشد تا هر بار که زمین به دور خورشید می چرخد من برای دوباره دیدنت، برای صدباره بوسیدنت بچرخم و با هر چرخش در آغوشت هزار بار بمیرم و هزار بار زنده شوم...

تو بگو چند بار دیگر باید زمین به دور خورشید بگردد و من مخمور مست، من شوریده، من سوخته، من گم شده، من بی صدا، من تبدار، من دیوانه ، من بیتاب، من بی قرار، من مجنون ، من آواره را نه یارای برخاستن باشد و نه یارای چرخیدن؟

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

 

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت
دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم
"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

میدونید اگه ما پسر ها به دختر ها توجه نکنیم چی میشه؟؟؟؟ 

اين جوري ميشه ديگه..........  

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

از آن روزی که قلبم گشته زندانی چشمانت *~* مرا تر می کند هر روز بارانی چشمانت

تو با دریا چه کردی که این چنین یک ریز می رقصد*~* که دریا هم شده این بار طوفانی چشمانت

خدا می خواست چشمانت پریشان باشد وحالا*~* پریشان تر شد از گیسو,پریشانی چشمانت

و من شاعر شدم از آن زمان که قصد کردی تو*~* مرا شاعر کنی با این غزل خوانی چشمانت

گناه چشمهای تو مرا در شهر رسوا کرد*~* گناهی نیست دیگر مثل عصیانی چشمانت

نگاهم می کنی با چشمهای ناز آلودت*~* و دعوت می کنی از من به مهمانی چشمانت

 

 

 

 

 

 

 

دیگر ملالی نیست جز نداشتنت ‌٬نخواستنت٬راندنت٬باختنت٬رفتنت٬نماندنت٬

با او و هزاران اوی دیگر بودنت٬بدون مکث پاسخ منفی دادنت.و عشقی نیست٬

جز عشق به چشمان ناز تا ابد روشنت. این را برایت نوشته بودم. باز هم مینویسم:

« هر ستاره شبی است که از تو دورم٬آسمان چه پر ستاره است.»

 

 

 

 

 

 

 

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

 دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

 این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

 باید آدمش پیدا شود!

 باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

 سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…

 

 

 

 

 

 

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

 

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟ چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟ خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!!

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

 

خداحافظ تمام سهمم از دنیا خداحافظ طلوع مانده از فردا

کویرم خالی از باران و شبنم خداحافظ تو ای آبی ترین دریا

همیشه قسمتم صبر و جداییست خداحافظ تو ای مانند من تنها


بریدم از همه تا با تو باشم خداحافظ تو ای در حسرت ما

همیشه اولین حرفم تو بودی خداحافظ طنین آخرین آوا

همین جا بود فصل آشنایی خداحافظ خداحافظ همینجا

تو را دست خدایم می سپارم خداحافظ تمام سهمم از دنیا

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟

خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی
خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی
 
"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

اما....

اما عزیز خسته و داغدار من...

با همه اشتیاقم...

بگذار در سودای با تو بودن بمانم

بگذار هیچ جلوه ای از زمین در تصویر عاشقانه و خدایی خیال من نباشد

بگذار در اشتیاق دیدار تو بمانم...

بگذار نفسهایم در آرزوی دیدار تو به شماره افتد...

بگذار همه آن چیزهایی که خدا بی حضور مادی تو

بر من بخشیده است...دست نخورده بماند

بگذار لطافت انتظار را در سینه پر اندوه خود

به تمامی لمس کنم.....

بگذار افقهای خیالم را برای دیدار تو

به نظاره بنشینم....

بگذار خلوتگاه درونم با هاله ای از نور خدایگونه روحت پوشانده شود...

بگذار در حسرت دیدار تو بمانم...

بگذار سوز و گداز سینه ام....پر جوش بماند...

بگذار پر التهاب بمانم....

بگذار همیشه و برای ابد....

دلتنگ تو بمانم...

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

 

اصلا چرا دروغ، همین پیش پای تو

گفتم که یک غزل بنویسم برای تو

احساس می کنم که کمی پیرتر شدم

احساس می کنم که شدم مبتلای تو

برگرد و هر چقدر  دلت خواست بد بگو

دل می دهم دوباره به طعم صدای تو

از قول من بگو به دلت   نرم تر شود

بی فایده ست این همه دوری ، فدای تو!

دریای من ! به ابر سپـردم بیـاورد :

یک آسمان ،  بهانه ی باران برای تو

ناقابل است ، بیشتر از این نداشتم

رخصت بده نفس کشم در هوای تو

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

 

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |


Power By: LoxBlog.Com

خدمات وبلاگ نويسان